رمان_مانارولا_فصل اول_پارت هفت

 ...

دنیل: خوب تو از الان به بعد شدی ملویس جیمز.

ملویس: خیلی ازت ممنونم دنیل.

دنیل: خواهش.

دنیل: راستی امروز با آموزشگاه موسیقی هماهنگ کردم. امروز ساعت پنج کلاس داری یادت نره.

ملویس: کلاس چی؟

دنیل: گیتار.

ملویس: واقعا؟!

دنیل: آره.

داستان از زبان ملویس

همش به ساعت نگاه می کردم ببینم کی ساعت پنج میشه. گفتم تا وقتی که ساعت پنج بشه یه دوری توی خونه بزنم.

در یه اتاقی رو که باز کردم دیدم همه چیز بنفش بود.

تخت بنفش

پرده بنفش

کتابخونه بنفش

وااای خیلی خوب بود.

عااالی بود.

همونطور که محو اتاق بودم دیدم دایه مارتا داره از دور میاد.

دایه: ای دخترک گستاخ داری چه غلطی می کنی؟!

ملویس: دایه اجازه بده من توضیح می دم...

دایه: چی رو توضیح می دی؟ فوضولی تو؟ بهت باد ندادن بدون اجازه وارد جایی نشی؟! آره خوب معلومه که بهت یاد ندادن پدر و مادرت کجا بودن که بهت یاد بدن.

منو هل داد و درو هم محکم کوبیئ و قفلش کرد.

زنیکه ی وحشی, عوضی روانی عمت پدر و مادر نداره آشغال

فکر کرده کیه! گوزو

رفتم نشستم رو تختم. همینکه رو تختم دراز کشیدم یاد کلاسم افتادم عین خر از جام بلند شدم بدو بدو حاضر شدم و از خونه زدم بیرون.

...

تق تق تق

استاد: بیا داخل.

ملویس: سلام ببخشید دیر کردم.

استاد گیتاری رو که دستش بود رو روی زمین گذاشت و گفت: خانم جیمز؟

ملویس: جان با منی؟

استاد: بله با خودتونم.

ملویس: هه نه بابا جمیز کدومه من کوردل..    اِممم یعنی بله خودمم.

استاد: یه کم دیر کردی ولی مشکلی نداره بشین سر جات.

ادامه دارد...

نویسنده: فریماه عظیمی

تایپیست: رومینا هاشمیان


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : دو شنبه 11 بهمن 1395 | 20:4 | نويسنده : رومینا هاشمیان |